دریچه ی خیال من
مثل همیشه بی صدا ازجایم بلند میشوم.. اهسته وپاورچین باسرپنجه هایم به سمت یخچال میروم یک نگاه یخ زده به قرص میکنم ویک نگاه به بطری خالی اب قرص را ته گلویم میگذارم وبادست از شیراب ،اب بی رنگ راروانه ی دلم میکنم خنکای آب پاشیده شده روی پوستماز حرارت والتهاب درونم کم میکند مدتی بی هدف به سرامیک های کف اشپزخانه نگاه میکنم رنگشان حالم رابهم میزند کرم مایل به زرد درست رنگ چهره ی من.. . . . برمیگردم به اتاقم از زور بی حالی وبی خوابی چشمانم خمار شده اند ولی تلاشی برای بسته شدن نمیکنند نمیدانم چند ساعتی گذشت که صدای خوش اذان در گوش هایم طنین انداز شد ومن باارامشی که از خودم سراغ نداشتم شروع به گرفتن وضویم کردم وحالا من: اماده ی نماز صبح میشوم سجاده ی یادگار مادربزرگم را گوشه ی اتاقم سه گوش پهن میکنم وچادر به سر قامت میبندم الله اکبر.. نمازم تمام شد ولی یک حس نابی وادار به نشستنم میکند نشستم وزل زدم به آسمان قاب شده در پنجره ی اتاقم شروع کردم حرف زدن باخدا ازهمه جا گفتم ازهمه دری حرف زدم از خودم ازخواسته هام ازخوشحالی هام از دردهایم ازهمه چیز خواستم از گناهانم بگویم که دیدم رویش را ندارم چه بگویم؟ از کفرهایم...از ناسپاسی هایم از بی محلی هایم حقم هست..هرچه بگویی حقم هست سرم را به دیوار کنارم تکیه دادم چادرم راکشیدم روی صورتم زانوانم را بغل گرفتم وبه.. به دانه های قرمز تسبیح خیره شدم وآرام آرام دانه هایش همراه اشکان لغزانم غلط میخوردن وبه پایین میافتادن نمیدانم چه شد که پلکانم بسته شدند وبه خواب رفتم . . . در خواب حیاط مدرسه ی قدیمم به خوابم امد وصدای مرحوم اغاسی در سرتاسر حیاط پخش شده بود به گوش میرسید "خبرامد خبری درراه است شاید این جمعه بیاید شاید . . . یک دفه باصدای مادرم ازخواب پریدم که میپرسید کل خوابم جلوی چشمانم جان گرفت من نذر وقولم را یادم رفته بود من نیمه ی شعبان روز ولادت اقام باید جمکران باشم پ.ن:دعا کنید قسمتم باشه واقابطلبتم که برم
دیگر تختم هم به بیداری های شبانه ام عادت کرده است..
از میان ازدحام قرص ها..خوشرنگترینشان راانتخاب میکنم
کف دستم نگهش میدارم وبه این سو ان سو میغلطانمش
. . .
پرده از چهره گشاید.."
چرااینجا خوابیده ام
عزمم را جزم کردم
پ.ن:انشالله روزی همه ی بزرگواران باشه...التماس دعا
Design By : Pichak |